متولد 25 اسفند 1323.
استخدام در وزارت فرهنگ و هنر در سال 1348.
سیروس گرجستانی بازیگر توانایی است که در سالهای اخیر در نقشهای طنز توانست به خوبی با بینندگان تلویزیون ارتباط برقرار کند.
وی اصلیت گیلانی دارد و در سال 1323 در شهر بندرانزلی به دنیا آمد، اول
دبستانش را در رشت گذراند 8، 9 ساله بود که به همراه خانواده به تهران کوچ
کردند و در محله ناصر خسرو و کوچه مروی رشد و نمو کرد، او هنوز هم که در
دهه شصت زندگیاش است، دلش برای شمال کشور تنگ میشود، میگوید: (اگر
هنرپیشه نبودم، قطعا حالا در شمال زندگی میکردم، صفا و پاکی که در آنجا
وجود دارد مثالزدنی است.)
از زمان کودکیاش خاطرات بسیار زیادی دارد، (در آن زمان ویترین مغازههای
لالهزار بسیار دیدنی بود، بنابراین همیشه به پدر اصرار میکردم که فرصت
بیشتری برای دیدن مغازهها به من بدهد، یادم میآید یک کلاهفروشی بود که
کلاههای خیلی شیکی داشت، برای مثال کلاهفروشی (محمدزاده) را کاملا به یاد
دارم، داخل مغازه یک پیرمرد خوشپوشی بود که که پشت میز مینشست که مرا
مجذوب خود میکرد
سیروس گرجستانی 25 ساله بود که به سال 1348 وارد اداره تئاتر شد و سپس
نخستین تئاترش را در (سنگلج) بازی کرد. (آن زمان این تئاتر متعلق به
حرفهایها بود، پس از دو سال که وارد اداره شدم، نخستین نمایشنامهای که
کار کردم (سنگ و سورنا) نام داشت که توسط همسر عباس جوانمرد کارگردانی
میشد.)
گرجستانی اعتقاد دارد که در همه حال باید به بزرگتر خود احترام گذاشت،
(یک جوان تازه وارد اگر احترام به پیشکسوت را فراموش کند، بد است، من زمانی
که سال 48 وارد اداره تئاتر شدم، یک جوان کم سن و سال بودم، اما وقتی نزد
پیشکسوتانی مانند استاد انتظامی، علی نصیریان، جمشید مشایخی و… میرفتم،
همیشه اصول را رعایت میکردیم. احترام به بزرگتر و استاد یک (فرهنگ) است و
نباید بر اثر گذر زمان به فراموشی سپرده شود، متاسفانه هستند در بین ما
عدهای از هنرپیشگان که به معروفیت رسیدهاند و یک سری از مسائل مهم را
فراموش کردهاند.)به هر حال تجربیات این بازیگر خوب کشورمان میتواند
الگویی برای جوانان کشورمان باشد.
- مأمور دو جانبه (مهدی میرصمدزاده، ۱۳۴۵)
- بیست سال انتظار (مهدی رئیس فیروز، ۱۳۴۵)
- فریاد مجاهد (مهدی معدنیان، ۱۳۵۸)
- چوپانان کویر (حسین محجوب، ۱۳۵۹)
- آقای هیروگلیف (غلامعلی عرفان، ۱۳۵۹)
- دادشاه (حبیب کاوش، ۱۳۶۲)
- راه دوم (۱۳۶۳)
- تیغ و ابریشم (مسعود کیمیایی، ۱۳۶۴)
- تنوره دیو (کیانوش عیاری، ۱۳۶۴)
- خانه ابری (۱۳۶۵)
- با من از فردا بگو (۱۳۶۶)
- دوران سربی (خسرو معصومی، ۱۳۶۷)
- شکار خاموش (کیومرث پوراحمد، ۱۳۶۸)
- آپارتمان شماره 13 (یدالله صمدی، ۱۳۶۹)
- آدم برفی (داود میرباقری، ۱۳۷۳)
- ساحره (داود میرباقری، ۱۳۷۶)
- یکی بود یکی نبود (ایرج طهماسب، ۱۳۷۹)
- مسافر ری (داود میرباقری، ۱۳۷۹)
- آدمک ها (علی قوی تن، ۱۳۸۰)
- شکلات (افشین شرکت، ۱۳۸۲)
- سیزده گربه روی شیروانی (علی اکبر عبداالعلی زاده، ۱۳۸۲)
- بله برون (داود موثقی، ۱۳۸۲)
- آکواریوم (ایرج قادری، ۱۳۸۴)
- هدف اصلی (قدرت الله صلح میرزایی، ۱۳۸۵)
- تلافی (سعید اسدی، ۱۳۸۶)
- نطفه شوم (کریم آتشی، 1387)
- شرط اول (مسعود اطیابی، 1388)
گالری عکس سیروس گرجستانی
عکس ها در حال لود شدن میباشند… شکیبا باشید!
در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را بزنید.
عکس سیروس گرجستانی در فیلم مامور بدرقه
گالری عکس سیروس گرجستانی
سیروس گرجستانی در مجموعه گاوصندوق
گالری عکس سیروس گرجستانی + بیوگرافی کامل
در کدام شهر متولد شدید؟
در بندر انزلی.
چه سالی؟
مادرم می گفت در سال ۱۳۲۳ به دنیا آمده ام ولی در شناسنامه ام تاریخ دیگری درج شده است.
چه سالی به تهران آمدید؟
فکر می کنم ۹-۸ ساله بودم که به تهران آمدم. منتها کلاس اول دبستان را در
مدرسه عنصری و یا اگر درست گفته باشم در مدرسه رودکی در شهر رشت گذراندم.
محل زندگی تان در تهران کجا بود؟
ناصرخسرو، کوچه مروی.
پس در یکی از محلات قدیمی بزرگ شده اید؟
بله.
پس از گذشت سالها دوباره به آن محلات مراجعه می کنید؟
اتفاقاً چندوقت پیش به همان محله قدیمی رفتم ولی وقتی آنجا را دیدم، ناامیدشدم ….
چرا؟
برای اینکه همه چیز عوض شده و شکل دیگری گرفته است.من همیشه نسبت به گذشته و
دوران کودکی ام حس نوستالژیک دارم. فضای آن محله، آن فضایی نبود که در
کودکی حس کرده بودم.
الان تبدیل شده به بازارکویتی ها و یک سری اجناس در آنجا فروخته می شود.
حتی به خیابان ناصرخسرو سرزدم، دیگر از دستفروش های کنار پیاده رو خبری
نبود! و یا فریادهای فروشندگان که برای فروش اجناسشان مردم را به سوی خود
جلب می کردند، دیگر شنیده نمی شد. در عوض حالا در آن خیابان، آدم هایی را
می بینم که نسخه به دست به دنبال داروهای «نیست در جهان» می گردند.
در دوره ای که در آن فضا زندگی می کردید، چه جذابیت هایی برای شما وجود داشت که الان با مرور به گذشته حس نوستالژیک پیدا می کنید؟
همان طور که گفتم در سنین پایین به تهران آمدم، در آن سن و سال، یک روز
پدرم مرا به «لاله زار» برد. دیدن آن فضا برایم خیلی جذاب بود….
در آنجا چه دیدید؟
در آن زمان ویترین مغازه های لاله زار خیلی دیدنی بود، بنابراین همیشه به
پدرم اصرار می کردم که فرصت بیشتری برای دیدن مغازه ها به من بدهد.
پشت ویترین ها چه بود؟
چیزهای مختلف. مثلاً یک کلاه فروشی بود که کلاه های خیلی شیکی داشت. مثلاً
«کلاه فروشی محمدزاده» را به خوبی به یاد می آورم. داخل مغازه، یک پیرمرد
خوش تیپی هم پشت میز می نشست که او هم مرا مجذوب خود می کرد. آن مغازه های
لوکس و شیک را تا آن زمان ندیده بودم.
تئاتر و سینماهای لاله زاربرایتان جالب نبود؟
چرا. آنها هم جذابیت داشت. مثلاً یک کسی مقابل در ورودی تئاتر می ایستاد و
برای نمایش و بازیگران تبلیغ می کرد. با صدای بلند و بسیار سریع می گفت:
«بیایید، بشتابید بازیگر… در این برنامه اجرا دارد…» و یا سالن های سینمای
لاله زار خیلی زیبا بودند.
وقتی پس از گذشت سالها که «لاله زار» را دیدم، از آن مغازه ها و ساختمان
های قدیمی خبری نبود! اگر مغازه و یا ساختمان قدیمی که هنوز تخریب نشده بود
را می دیدم، حتماً ساعت ها مقابلش می ایستادم. من نمی دانم شما چقدر
احساساتی می شوید وقتی یک بنای قدیمی را می بینید. ولی به من حس غریبی می
دهد، با آن بنا، خاطرات دوران کودکی ام را مرور می کنم. انگار همه چیز زنده
می شود. شاید باور نکنید من با آجرهای آن بناها هم صحبت می کنم! شما که
جوان هستید شاید زیاد به این حس نزدیک نباشید. ولی وقتی انسان جوانی خود را
از دست می دهد، تازه به یاد «از دست رفته هایش» می افتد و وقتی به آنچه که
مربوط به گذشته خودتان است، نظر می اندازید، آن وقت به نگرش، دید و شناخت
جدیدی از خودتان می رسید.
به غیر از خیابان لاله زار، محلات و خیابان های دیگری هم بود که شما به آن علاقه مند باشید؟
مثلا «توپخانه» قدیم را به خوبی به یاد دارم. آنجا برای من یک گردشگاه بود و پدرم مرا با خود به آنجا می برد.
این «توپخانه» مورد علاقه شما مربوط به چه سالی می شود؟
فکر می کنم به دهه سی مربوط می شود. در چمن های سبز توپخانه می غلتیدم و
معلق می زدم. توپخانه اکنون هم با توپخانه آن زمان خیلی تفاوت کرده، یک
فضای دیگری شده…
که هیچ جوری جذبتان نمی کند؟
نمی دانم. شاید اگر الان بچه بودم توپخانه فعلی هم مرا جذب می کرد. ولی چون
من آن فضا را لمس کردم، نسبت به آن تعلق خاطر دارم. ولی متاسفانه ما سعی
می کنیم آن چیزهایی که مربوط به گذشته می شود را تغییر دهیم، مثل تخریب
ساختمان های قدیمی. من به کشورهای فرانسه و آلمان سفر کردم. ولی در آنجا
آنها هیچ وقت بناهای چندین ساله و قدمت دار خود را خراب نمی کنند، ممکن است
آن را تعمیر و یا ترمیم کنند ولی تخریب نمی کنند. حتی در کنار آن بنای
قدیمی، بنای جدیدی می سازند. متاسفانه اینجا اینگونه نیست. یک ساختمان که
با فضا و بافت یک محله همخوانی دارد، از بین می رود، در عوض چیزی جایگزین
می شود که اصلا ربطی به آن قبلی ندارد!
شما «توپ مرواری» را دیده اید، همان چیزی که صادق هدایت در کتابش درباره آن صحبت کرده است؟
خیر. یادم نمی آید.
بعدها که وارد حیطه تئاتر شدیدآیا به پاتوق های فرهنگی سر می زدید، مثلا یک جایی مثل کافه نادری…؟
بله. من گاهی اوقات به کافه نادری می رفتم. آن «کافه» خیلی قدمت داشت و
الان هم وجود دارد. خیلی از هنرمندان و روشنفکران ما مرتبا به آنجا می
رفتند ولی من زیاد به آنجا رفت و آمد نداشتم.
یادتان می آید که کدامیک از هنرمندان را در آنجا می دیدید؟
نه، خیلی دقیق نمی شدم که چه کسانی رفت و آمد می کنند. در آن زمان مسائل دیگری در ذهنم بود.
شما سال ۱۳۴۸ وارد اداره تئاتر شدید؟
بله.
برای نخستین بار در کدام یک از «صحنه ها» بازی کردید؟
نخستین تئاترم را در «سنگلج» بازی کردم. آن زمان تئاتر «سنگلج» متعلق به
«حرفه ای ها» بود. پس از دو سال که وارد اداره تئاتر شدم، نخستین نمایشنامه
ای که کار کردم، «سنگ و سورنا» نام داشت که توسط همسر آقای عباس جوانمرد
کارگردانی می شد.
خانم نصرت پرتوی…
بله. در آن زمان نقشی را به من واگذار کردند که برایم افتخارآمیز بود، چون
فرصتی فراهم شد به طور رسمی در فضای «حرفه ای ها» بازی کنم و از این بابت
خوشحال بودم.
چند شب اجرا داشتید؟
در آن زمان معمولا ۲۶ روز در ماه تئاتر اجرا می کردند، شنبه ها تئاتر تعطیل
بود. حالا اگر تئاتری خیلی پرطرفدار بود، مدت اجرا را تمدید می کردند.
تماشاگران تئاتر سنگلج از چه قشر و طبقه ای بودند؟
همه آنها از تماشاگران حرفه ای تئاتر بودند. آن قدر تئاتر برایشان مهم بود
که دائما تماس می گرفتند و درباره نمایش، بازیگران و کارگردان و … سوال می
کردند.آنها جویای «برنامه ها» بودند.
استقبال خوبی از برنامه ها می شد؟
به نظر من اگر در هر برهه و زمانی یک کار خوبی ارائه شود، تماشاگران حتما
استقبال می کنند. در آن دوره هم از کارهای خوب استقبال چشمگیری می شد.
آخرین بار که در تئاتر «سنگلج» نقش ایفا کردید، کی بود؟
فکر می کنم حدود ۱۵ سال پیش. تئاتر «بلبل سرگشته» آقای نصیریان را دوباره
اجرا کردیم، منتها من همان نقشی را که قبلا آقای نصیریان ایفا کرده بودند،
بازی کردم.
شنیدید که ساختمان «سنگلج» در معرض نابودی است؟
بله. این اتفاقات ناگوار تازگی ندارد! و متاسفانه دائما تکرار می شود. یک
گروه تئاتری داشتیم به نام گروه دوم هنر ملی که البته سرپرست گروه «هنر
ملی» آقای عباس جوانمرد بودند و سرپرست این گروه دوم زنده یاد هادی اسلامی و
در این گروه آقایان؛ خسرو شکیبایی، ناصر محمدی و… حضور داشتند.
به خاطر می آورم هادی اسلامی نمایشنامه ای نوشته بود به نام «محراب»، در آن
زمان اداره تئاتر برنامه ای برای اجرا در سنگلج درنظر نگرفته بود. معاون
اداره گفت: هادی، همین نمایشنامه را در سنگلج اجرا کن. ما هم از این اتفاق
خوشحال شدیم ولی وقتی خبر به گوش آقای جوانمرد رسید گفت: نه؛ شما حق ندارید
آنجا بازی کنید. پرسیدم: چرا و ایشان گفتند که آنجا متعلق به تئاتر حرفه
ایهاست و شما حرفه ای نیستید! آن موقع ازنظرو عقیده آقای جوانمرد بدم آمد و
با خود گفتم حتما ً ایشان علاقمند نیستند، جوانان پیشرفت کنند. از این
قضیه سالها گذشت و سالن هایی مثل تئاتر شهر، تالار وحدت و… تاسیس شد. یک شب
برای دیدن نمایشی به یکی از سالن ها رفتم. روی صحنه هنرپیشه ای را دیدم که
نقش مهمی را ایفا می کرد ولی نادرست راه می رفت و حتی تلوتلو می خورد.
اول فکر کردم که مربوط به نقش اوست ولی بعد فهمیدم که نه؛ راه رفتنش را
فراموش کرده است! و بعد از سالها گفته آقای جوانمرد را درک کردم.
به نظر من نوستالژی شما به تهران گذشته فقط به فضا و معماری خلاصه نمی شود،
شما غم از دست رفتن آن فضای فرهنگی را در این سالها دارید؟
بله. واقعاً اینگونه است. آن موقع حرکت، رفتار، کلام یک بازیگر اصالت داشت.
اگر ساختمان و بنای قدیمی اصالت داشت، فرهنگ موجود در آن فضا هم اصیل بود.
ولی حالا نوع نگاه ها فرق کرده است.
از نظر شما این فضا بد است؟
شاید برای کسی که بخواهد چهل سال دیگر از گذشته ها – یعنی امروز – یادی کند خوب باشد…
ولی نه برای شما که در دل آن فضا تربیت شدید؟
از نظر من «بد» آن چیزی است که یک جوان تازه وارد، احترام به و پیشکسوت خود
را فراموش کند. من وقتی سال ۴۸ وارد اداره تئاتر شدم یک جوان کم سن و سال
بودم. ولی وقتی نزد پیش کسوتان تئاتر مثل آقایان؛ عزت الله انتظامی، علی
نصیریان، جمشید مشایخی و… می رفتم، همیشه اصول را رعایت می کردیم.
یعنی احترام به بزرگتر و استاد یک «فرهنگ» است و نباید بر اثر گذر زمان به
فراموشی سپرده شودو ولی الان متاسفانه برخی از هنرپیشگان که به معروفیت و
مکنت رسیده اند، – البته نه همه جوانان عزیز این عرصه – یک سری مسائل مهم
را فراموش کرده اند که به نظرم این درست نیست…
شما در صحبتهایتان یادی از آقای جعفر والی کردید. الان می دانید ایشان کجا هستند؟
ایشان در خارج از کشور زندگی می کنند.
در زندگی خصوصی کسی را دارید که دلتنگش باشید؟
بله. از همسر سابقم، دو دختر دارم که در سن پایین ایران را ترک کردند و در
انگلیس ازدواج کردند. همیشه آرزو دارم که یک روزی با جیب پر پیش آنها بروم و
پس از سالها دیداری تازه کنم.
با آنها تماس تلفنی دارید؟
بله… خوشبختانه صدایشان را از راه دور می شنوم.
اگر واقعیت زندگی شما را مجبور به انتخاب نمی کرد، مایل بودید در کجا زندگی کنید؟
شمال ایران. من اگر هنرپیشه نبودم، قطعاً حالا در شمال زندگی می کردم.
در شمال پاکی ا ی وجود دارد که در کمتر جایی می توان سراغ آن را گرفت.
گردآوری : گالری عکس ایرانیان ( عکسفا )
Related posts: